6/02/2009

سایه اش هم نمی موند حتی پشت سرش

توقع من زیاد است ... وقتی می شنوم : مرد ؛ فکرم می رود به یک صخره بلند . به یک کوه بی دره . به حجم بی امان عطر کاج . وقتی می گویند فلانی خیلی مرد است ، فکرم می رود به چشمهایی مهربان و درشت که ته کاسه گاهی دودو میزنند ، یادم میرود به دستهایی بزرگ خش دار که می ترسند زیادی برای پوستت زبر باشند ، یادم میرود به وزن سهمگین خواستنی تنی غرق در کنش هماغوشی که تحمیل نمی کند ، سنگین نمی ماند ، سبک میکند خودش را تا تن نازکت نرنجد . وقتی می شنوم : مرد ؛ فکرم می رود به هر چه گنگ ، محو ، پرقدرت ، ساکت ....
توقع من زیاد است ... وقتی می شنوم : مرد ؛ دلم شقیقه های برآمده می خواهد و پیشانی داغ و لبهای گرگرفته . دلم شانه های محکم می خواهد ، دستهای ماهر ، قدمهای تندتر ، نفسهای محکمتر . به فکری پر از استدلالهای دوست داشتنی که پهلو بزند به مغز عاطفی من ، که متعادلش کند ، بزرگش کند .
توقع من زیاد است ... وقتی می شنوم مرد ، دلم می رود پیش کودکی که توی رگهایی مردانه می دود و توجه می خواهد و نوازش و تایید . دلم می رود پیش صدایی که روزی دورگه می شود ، روزی دیگر خش برمیدارد ، روزی دیگر نجوا می کند ، و چه می ماند ، چه می ماند ، چه می سوزاند ....
توقع من زاید است ... وقتی می شنوم : مرد ، دلم می رود پیش نگاهی که هم می لرزاند ، هم نوازش می کند تنهایی ها را ، هم سرزنش سبکسری ها را ، هم حمایت می کند ناتوانی ها را ...
توقع من زیاد است ... وقتی می شنوم : مرد ؛ دلم ، یک قلب پرنده – پوست شیر می خواهد ،.... توقع من چقدر ، چقدر ، چقدر زیاد است ...