6/15/2009

رونوشت : آقایان موسوی ، کروبی ، رضایی

امروز دوشنبه 25 خرداد ، اینجا گیلان – رشت – کوی دانشگاه
ما دو دسته بودیم ، خودی و غیر خودی . من نمی دانم دقیقاً کی عضو کدام دسته بود اما می دانم آنهایی که تا بن ِ دندان مسلح بودند و موتور داشتند و باتوم برقی و کلاه خود و کپسول گاز به کمر بسته بودند ، بیشتر می ترسیدند از آنهای دیگری که فقط مچ بند سبز داشتند و لباس سیاه .
من دیدم که کماندوها ، در دسته های ده تایی به پسرکی که فقط اسم دوستش را بلند صدا زده بود حمله ور شدند من دیدم که دستها و مشتها توی هوا به ضربه می شکست . من دیدم که آسمان همیشه آبی این شهر همیشه سرخوش ، غرق غبار و دود بود . درختها و آدمها ، اینبار ترسخورده و خیره
کسی شعاری نداد ، حرفی نزد . قرار بود یک تجمع میلیونی آرام باشد . اما فرق سر دخترکی که شکافت ، پسرکی را که زیر مشت گرفتند ، همه چیز به هم ریخت .
امروز فقط جوانها و دانشجوهای این تکه سبز که نه ، بلکه پدرها و مادرها و خواهر و برادرهای کوچکشان هم کنار پیاده روها راه می رفتند . پسر هفت هشت ساله ریز نقشی هم بود که باقیمانده شعارهای ساعتی پیش را یاد گرفته بود و برای دوست کوچکش می خواند: ای احمق بی شعور ، رای ما موسوی بود .
من به خیل بسیجیها و سپاهیها نگاه می کردم که معلوم نبود از کجا آمده اند ؟ این همه نفوذی و مامور لباس شخصی کجای این شهر زندگی می کردند ؟ اینها بین ما تفرقه انداخته بودند جوری که نمی دانستیم بغل دستیمان آیا با ماست یا بر ماست ؟ چند نفر مامور ، دوربین به دست، از ما فیلم می گرفتند. امروز ، انگار نه انگار که اینجا رنگ چشمها اکثراً سبز است ، انگار نه انگار که همه خوب بلدند توی دریا شنا کنند ، انگار نه انگار که همه زبان گیلگی بلدند ، انگار نه انگار که تاریخ مشترک و نیای مشترک و خاک مشترک همه را به هم پیوند میداد یک روزی . امروزما دو دسته بودیم : خودی و غیر خودی .من امروز هم سیاه پوشیدم . کتک نخوردم اما هنگام برگشتن ، سرم پایین بود . دهانم تلخ بود . روی زمین ، نگاهم رفت به نخ سبزی که افتاده بود روی خاک .