6/29/2009

It was left unfinished

حالا دیگر صدای مزاحمی نیست . من خلاص شده ام . شد . دستم را روی زانوی خودم گذاشتم و گفتم یا خودم . در حوالی من که خدایی نبود یا اگر بود ، من عطرش را فرو نبردم در سینه . در حوالی من داربستی نبود برای پهلو زدن ، برای نفس تازه کردن . اگر قرار به خراب شدن باشد ، از در میاید ، از دیوار ، از زمینی که زیر پایت اطمینان میداد محکم است ؛ نیست . خودمانیم ، چه چنگی زدم من به دیوارهای دنیا . خودمانیم ، چه تابی آوردم . عجب سخت بود . عجب پوست جدیدی رویانیدم روی آن رگهای به خون نشسته زخمی .
سختیش شاید مال آن اتفاقات نیم کاره رها مانده بود . سختیش شاید برگردد به روزی که روی آهوی سنگی کنار جاده نشسته بودم و باد از ته دره هجوم میاورد به موهایم و خنده های من تا آسمان ، تا آسمان...
سختیش شاید برگردد به قطره های آب که از شیار گردنم می سریدند و می ریختند روی شنهای سپید و خنده های من تا آسمان ، تا آسمان...
سختیش شاید برگردد به غروب های سرخ و عطر تنباکوی سیب و نعنا ...حتی سختیش شاید برگردد به دو جام کج شده توی سینی ، به آن لِردهای ارغوانی سنگین ...
حالا من حتی خلأ ترسناکی را که هر شب می خزید توی اتاق ، کنار زده ام ، جا گذاشته ام . گذاشته ام برود و بچرخد توی زمان ، برود و خاکستری شود ، صیقل بخورد و صیقل بخورد و صیقل بخورد . رنگ نقره شود ، رنگ خاطره شود . رنگ چیزی شود که بتوان دوباره دعوتش کرد کنار میز چای عصرانه بی لبخند تلخ ، بی آه ، بی نگاه .
صداها و دستخطها و جای سرانگشتها را جوری چیده ام که دستم بهشان نخورد هنگام برداشتن یک چیز واجب از آنچه توی گنجه های خاک خورده باقی مانده . گاهی حتی یادم نیست کجا مانده اند . عدد ها کم کم دارند سرعت غریبشان را از دست می دهند برای رسیدن به یاد من . عددها ، عدد های خاص ...
اما یادت هست رفیق؟ یک شبی گفتی برای خلاصیدن از هر آنچه خلاصیدنیست ، باید ناتمام ها تمام شود . باید گذشته ها بگذرد . باید نگفته ها گفته شود . باید عذرها ، دادها ، خواستنها خواسته شود . یادت هست ؟ من سربه زیر داشتم اما حواسم پیش حرفهای تو بود . من با دقت و وسواس کودکیهایمان که تازه یاد میگرفتیم بنویسیم سارا انار دارد ؛ نگفته ها را گفتم عذرها و دادها و خواستها را نوشتم و خواستم . آن شبها شاید مرا رساند به این آدم که میداند می خواهد با باقی عمرش چه کند . به این که دست می گذارد روی زانو . فقط...فقط... کامل نشد . میدانی رفیق؟ اگر آدم از صد ، صد را خواستن باشی ، می فهمی من چه میگویم . همه اش را نتوانستم برگردانم به روز اول . آنچه که باقی مانده ، کم است ، کوچک است ، اما توی زمان دارد برای خودش می چرخد و شک دارم گوشه های تیزش گرفته شود ، شک دارم خاکش نرم شود . این یکی را شک دارم . چون نه حسرت دارد و نه غرور . نه شادمانی میآورد و نه دریغ . فقط هست و زنده هست و سرسختانه نفس می کشد و نخش را از سرانگشتم رها نمی کند تا تمامش را بسپارمش به زمان و ذهنم تلنگر نخورد از آن تصاویر سرخ حائل در پرده های مخمل ضخیم که آن شب ، دورم حصار میکشید از خیابان و چراغهای روشن سالنها و کافه ها ... . این دیگر حرف نگفته نیست ، حق گرفته نشده نیست ، عذر تقصیر فراموش شده نیست ...این ، وعده ای است که موکول شده بود به عاشقی های از راه نیامده ، این وعده ای است برای یک روز خصوصی خوب دیگر که خدا می دانست هرگز ، این وعده ای بود که مرا سر پا نگه می داشت برای دویدن تا خط پایان ... برمیگردد به آن نیمروز آخر... برمیگردد به آن ساعت آخر ... برمیگردد به آن دم ِ آخر .که این ماند و ناتمام ماند و نشد و دیگر با تصویر همچنان زنده و پرخون و لجوج مانده اش کاری نمی توان کرد . کاش داستانم را نیمه کاره رها نمی کردم آنجا ... آن روز غروب ، از آنچه توافق دو آدم آن روزها برای عشق ورزی مدام بود ، سر باز زدم . زیر بار هماغوشی آخر نرفتم که وداعی در کار نباشد و گلویم درد نگیرد و چشمم نسوزد . من بودم . من بودم که گریه ام را قورت دادم و گفتم دفعه بعد ، خیلی زود ... . آسانسور بسته شد . در بالکن باز شد ، من از آن بالا نگاه می کردم به شب پیاده رو : دفعه بعد . و دفعه بعد ، هرگز نیامد . کاش نمی گفتم .