7/08/2009

پدربزرگ

ساعت پنج عصر هر روز ، با لباس راحتی و عینک ته استکانی ، نشسته روی مبل همیشگی اش با انبوه روزنامه ها و کتابهای جلد خردلی ؛ لیوان آب روی میز کنار دستگاه فشارسنج و آن پنکه سفیدش که همواره رو به نقطه نامعلومی روشن است . دیروز ، خیلی ساده در حیاط را که بستم ، به پله ها که رسیدم ، نبود . این نبود یعنی خیلی ناجور ، خیلی عجیب ، خیلی جور دیگر ... برای کسی که سالهاست ، سالهاست ساعت زندگیش هنوز به نظم پادگانهای رضا خانی تنظیم است... . این روزها بیمار است ، رنجور است ، کودک بی پناهی است این روزها که تن سالخورده اش را نمی سپارد به مرگ و از آن طرف زندگی هم مدارا نمیکند با او . آدم زنده ، نفس می خواهد ، نیرو می خواهد ، نای راه رفتن می خواهد حالا هر چند سالش که می خواهد باشد . یک وقتی ، سر من به زور تا شکمش می رسید . به بالا نگاه می کردم و هیبتی می دیدم که خیلی خوش اخلاق نبود ولی صبورترین آدم می شد برای آموختن مست و هشیار اعتصامی به کودکی شش ساله . تابستان که میشد و وقت تعطیلات و شمال ، عصرهای تنبل گیلان ، با پارچ هندوانه و یخ روی تراس ، با باغچه آبپاشی شده و برگهای خیس ریحان ، به خواندن "لوبان نجاری می آموزد" و مشق خط می گذشت ؛ آن خط به غایت خوش که هیچ به ارث نبردم . من قد کشیدم و او کوچک شد . آن هیبت دست نیافتنی ، قامت خمیده ای شد که عصا به دست گرفت . آن ابروهای پرپشت ، زیر برف عمر مخفی شد . من زن شدم و او پدربزرگی پیر. این " پیر" چه واژه بی رحمی است . پیر ، میتواند آدم را توی خانه بنشاند ، پیر می تواند آدم را از خط نوشتن ، خسته کند . پیر ، می تواند آدم را ساعتها بی خواب روی تختش بنشاند وقتی همه مست خوابند . پیر ، می تواند آدم را از روزنامه های ساعت پنج عصرش بگیرد و روی تخت بخواباند .
هشیار است . یادش مانده که چند روز پیش ، چقدر آرام آرام راه رفته و به موسوی رای داده . هنوز یادش مانده که توی همان بی رمقی و بی نفسی ، دست کند توی جیب بغلش و " پول جمعه " بدهد به ما . یادش مانده که به من تذکر بدهد " روپوشت کوتاه است ، توی خیابان مواظب باش " . یادش مانده که مثل قدیمها ، سلام نظامی بدهد و خیال ما را راحت کند که : " ببین ، دستم چقدر محکم بالاست ، خوبم " .. یادش مانده که در عکس یادگاری امشب ، نباشد به هیچ عنوان : " اصلاح نکردم ، لباسم مناسب نیست " ... خیلی چیزها یادش مانده و آنها ، امشب کیک تولد پسرک را جایی قایم کردند تا این مغز پیر همچنان ورزیده ، یادش نیاید چقدر دستپخت مرا دوست دارد ، هوس نکند ، کودک نشود باز ... .
من دلم لرزید در ساعت پنج عصر دیروز ... . یک دریافت غمگینی داشتم ازحال آدمهایی که پشت سر می گذارم و به جایش سوالی که توی چمدانهایم با خودم حمل خواهم کرد : می شود که دوباره ببینیم هم را ؟ اگر بیایم و نباشند ، اگر اینجور نباشند ؟ اگر به موقع نرسم ، اگر ، اگر ، اگر ....
یک تصویر زیبایی هست از آدمهای مهم زندگی من . از یک شب خوبی ، کنار هم ، دستها روی شانه یا کمر یا دور بازوی بغلدستی ، لبخندهای واقعی به لب ، نگاههای آسوده ، چراغهای روشن ... من چه کنم ؟ چه کنم ؟ چه کنم که این تصویر همانی باشد که باز می بینم و باز میگیرمش بعد از بازگشتی که دور است و کاش دیر نباشد؟