8/05/2009

می خوای بری رها شی/ می خوای پرنده باشی/ می خوای یک جا نپوسی / بری ، ماهو ببوسی *

گاهی لازم است بهانه جاده ، وظیفه ناخوشایند کوچکی باشد مثل خداحافظی کردن با آدمها ... من مینویسم جاده ، تو بخوان جاده ای توی شمال .
گاهی لازمست که کولری نباشد ، پنجره دودی نباشد ، کمربند ایمنی نباشد ، حایلی نباشد بین تو و بوی شالیهایی که سبز شده اند زیر رد دامنهای رنگی زنهای آفتابسوخته . بوی شالی رسیده ، میدانی ؟؟؟ بوی سفره از این سر تا آن سر، بوی گرما ، بوی ناهار دور هم روی زمین ، بوی پارچهای خنک ، بوی زیر سقفهای چوبی .
گاهی لازمست که باد بپیچد توی موهایت که انگار تا ابد حسرت هوا و آفتاب دارند ، چون زنانه اند و ایرانی اند و در شهر خودشان روییده اند روی پوست سر . گاهی لازمست که غروب باشد و تو توی حال خودت باشی و بروی ، بروی ، بروی توی جاده ای بدون سرعت گیر، بدون مانع ، بدون پلیس ، بدون علامت از سمت راست حرکت کنید . بروی آنجور که انگار دو بال کوچک روی شانه ات می رویند . جوری که خودت را ببینی از دور ، که میگذرد از سایه روشن خورشید لای برگها ، از علفهای کنار جاده ، از روی پلهای بزرگ و کوچک .
گاهی لازمست که با خودت باشی ، نه کلامی و نه همکلامی . از روی اسکله آبی و سفید رد بشوی و ببینی قایقهای قرمز ، خوابند روی آب ، تورها خسته و لختند و بوی ماسه بیاید ، بوی صدف بیاید ، بوی آب و کف و کاکل ذرت . تو بروی و بروی و صدای دادور بپیچد که از قول دلکش قلب کوچه های ناگزیر از دریا را می لرزاند ... بگذاری همه نگاهها به سوی تو برگردند ، همه فروشنده ها و ماهیگیرها و قایقرانها و چوپانها و قهوه خانه نشینها ، بگذاری همه رهگذرهای دنیا ، همه دنیا بشنوند آنچه از ضبط صوت می ریزد روی آب و خاک و علف ، پخش می شود توی هوا و بخار میشود و میرود و میرود و میرود ...که این انگار از سینه توست ، از حنجره توست ، از توست :
هر کجا رفتی پس از من
محفلی شاد از تو روشن
یاد من کن ، یاد من کن
هر کجا دیدی به بزمی
عاشقی با لب گزیدن
یاد من کن ، یاد من کن
....
امشب ، مریم برایم نوشت : گاهی هم باید ما برویم .. پس زدن پرده ها اما همه جا هست ... . چه درست گفت ، چه به دلم نشست . هر جایی ، همه جا ؛ باز هم اتاقی هست که باد بپیچد لای پرده هایش و یادها را هر چه هم کمرنگ و کدر ، با سماجت بریزد روی فرش ، روی میز ، توی لیوان . و کاش همانجور که نوشتی باشد دوست من . کاش برای همه ما ، همه همه ما ، جایی باشد ، گوشه ای باشد که آرزوهای منتظر کسی ایستاده باشد ، ایستاده باشد که به قول تو گره بخورد به آرزوهای ما ... . مایی که رفتنمان هم ، تو بخوان همیشه رفتنمان هم مزه ترک کردن را به خود نمیگیرد . همین من ، من آدمی هستم که تا نخ بادبادک رویاهایم را از توی آسمانم نچینند ، از دور انگشتم بازش نمیکنم ؛ که حتی همان نخ بریده شده را هم خیلی شده که یادگار کرده ام و نگه داشته ام یک جایی ... . برایت نوشتم نه ؟ آدم ِ بستن چمدانهای خونسردانه نیستم ... . از کنار شالیها و بوی ماسه ، میشود به شرطی رد بشوی که دایم بگویی به خودت : دوباره ، روزی این جاده را بر میگردم .فقط اول باید آن گوشه دنج را مال خود کنم .
* از متن ترانه ایست که لحظه وبلاگستان برایم فرستاده
پ.ن : روزهای من پر شده از دوستیهایی که عزیزترین داشته های منند...تا آخر عمر

No comments: