10/05/2009

کسی درون من نفس می کشد که دستش پر از آب نبات های پرتغالی است

باشد یک روز ، سر فرصت و مجال بنویسم از خداحافظی توافقی . شاید هم از دردش ، از ردپای همیشه ماندنی اش ، از لبخند تلخ آخرین نگاهش . یک روز سر فرصت ، فکر کنم به همه فراموش شده های سهوی . به همه ندیده های محتمل . به همه گوشه های آن لبخند و آن نگاه آخر که می کوشند قوی و مغرور و شرایط را درک کننده باشند . یک روز ، بعد اینکه فکر کردم و به نتیجه رسیدم ، اگر رسیدم ؛ بیایم و بگویم که چه می شود آدم یادش می رود توی قلبش آن همه جای آبی و خلوت و خنک هست ، آن همه میل بازی و نوازش و بستنی و آب نبات قرمز هست ، آن همه سبد میوه و گلهای رنگ رنگ هست ....آدم یادش میرود و خیلی بالغ و پیر و سالخورده و فرتوت ، به توافق تن می دهد . در آغوش می گیرد ، می بوسد ، کمی گریه می کند و می گذرد . آدم یادش می رود کودکی هست که فغان می کند : نرو . که شیون می کشد و دستهای کوچکش را دراز می کند ، که چشمهایش هزاران درد برنچیدنی دارد ، که فغان می کند : نرو ...
آدم گاهی مجبور می شود از یاد ببرد ، مجبور می شود تن بدهد ، مجبور می شود پیر و خسته و سالخورده باشد ، بالغ رفتار کند ، لبخند بزند و بگوید : هر چه صلاح است .بیاید و بنویسد : صلاح بود . آدم گاهی مجبور می شود به خودش نگاه نکند ، که اگر ببیند چه میرود بر سرش ، تاب نمی آورد ؛ خب مگر آدم چیست ؟ یک آه و یک دم ! نه ؟ بعد آنقدر آه می کشی که دم را غنیمت است اصلا . دمی که می گذرد ...
باشد یک روزی فکر کنم که از کجای زندگی ، ناز چشم آدم دیگر نوازش نمی شود . هر چه هست ، واقعیت ملموس زندگی است ، حساب است و هزینه و فایده و صلاح و تن و معاشرت . هر چه که لمس کردنی ست ، دیدنی ست ، رسیدنی ست ، سیر شدنی ست . همه همین است و هیچ جز این . بعد باید یادم بیاید از کدام شب یا روز ، من هم رفتم توی جماعت پوست کلفت ها ، یا راستش نه ، گفتم منم جزء شماهام ... که دیگر کسی خراش ندهد این پوست نازک دائم به خون نشیننده را . یادم باشد فکر کنم سر یک مجال خوبی و بنویسم اینجا توی این وبلاگ که به قول رفیقم ویترن آدمهایی است که نازک ترینهایند و می خواهند که نباشند یا به نظر بیایند که نیستند یا جور دیگری هستند ، از قماش دیگری ، با کتاب لغت دیگری . که آدم هر چه نازک تر است ، گویا بیشتر از رختخواب و آزش می نویسد ؛ هر چه غمگین تر است ، از شهر بازی و پارک جنگلی می نویسد ، هر چه تنها تر است ، از معشوقهای دوست و دوستهای معشوق می نویسد . این یک قانون نیست اما به کرّات اتفاق می افتد . آدم گویا ، هر چه را که کمتر دارد یا آنقدر که دوست دارد ندارد ، همان را می نویسد ، می نویسد ، می نویسد ... پس یادم باشد بنویسم . از توافق بنویسم . از کودکی بنویسم که توافق کرد و سعیش را کرد گریه نکند . شاید هم سخت گریسته باشد ؛که آن را هم باید فکر کنم اینجا بگویم یا نه ....

3 comments:

سايه said...

آدم گویا، هر چه را که کمتر دارد یا آنقدر که دوست دارد ندارد ، همان را می نویسد

علی said...

ای وای....بدجوری وصف حال بود...داشتم شک میکردم که این یک اختلال ژنتیکی یا چیزی شبیه اونه...یکی دیگه را هم میبینی که اینجور میگه آروم میشی.ممنون به خاطر انتشار اینقدر به موقع این پست.

shaqayeq said...

khili ziba bod
hamash be dlam neshast