10/25/2009

بسیار نزدیک و شخصی .

برای خودم .
آنچه که بار سفرت را سنگین می کند ، نه پتوهای سفریست نه کتابهایی که هر یک چند خطی پشت نوشت دارند از هزار هزار حس خوب آن کسی که به نیت تو نوشته شان . آنچه بار سفرت را سنگین می کند ، نه مجموعه های جمع و جور موسیقی است ، نه هدیه های کوچک به بهانه " یاد من کن " ها ، نه دانه های خشک شده شیرین توت و انجیر که نشان می دهند خاطرت عزیز است ، خاطر دقایق چای خوردن و آسودنت عزیز است ... . بار سفر با یاد سنگین می شود . یاد . یاد یک شبها و روزهایی ، کنار خودت یا آدمهایی که پشت شیشه ها ماندند و تو دست تکان دادی برایشان ...دست تکان دادی برایشان ...
یکیشان که یاد لاکرداری است از شبهای لاست دیدن تا سه صبح . از خانه نیمه تاریک و سایه های روی دیوار . از ظرف شادی بخش میوه های تازه شسته شده ، از سینی آبی . از ما ، که می نشستیم و خودمان را غرق می کردیم در یک لحظاتی که باید پشت سر می گذاشتیم هر چه را که باید پشت سر می ماند . از مبل راحتی . از من که روی آن مبل راحتی می نشستم و لاست می دیدم ... .
یکیشان ، قبل تر است . آبان است و آذر است و بهمن است ... . پشت کلیسای سپید ، خانه هاکوپیان پیر ، خانه سین . میز قهوه ای کهنه ، موکتهایی که آخر نفهمیدم چه رنگی است . من که خراب بودم و امیدی هم داشتم از نمی دانم چه رو . آهنگ بتی می گذاشت . شبها ، زیر نور مهتابی ، ماگهای بزرگ ما ، پر از بخار بود و ما پر از حرف . حرف می زدیم . حرف می زدیم . همه همه آدمها تحلیل بردار بودند . ما می فهمیدیمشان . ما همدیگر را قانع می کردیم . یاد یک عصر که میم آمد و من هندوانه قاچ می زدم . دو بارش هم نی سی بود . گوگوش می خواند . هم بغضهای نفس بر داشتم ، هم لبخند . هم بزرگواری را تجربه می کردم ، هم بخشش را و هم همه چیزهای دیگری را که نمی دانستم تجربه کردنشان به چه کارم خواهند آمد . آن شبها ، هر بار که ساک می بستم به راه برگشت ، از خودم می پرسیدم بار دیگر که بیایم اینجا چه حالی خواهم داشت یعنی ؟ بار آخرش هم رسید . حالم را یادم نیست . عجب ... .
شبی بود که کنار پنجره آشپزخانه ایستاده بودم . رو به درخت زبان گنجشک بی ادعای روبرو . اهل خانه خواب ، من خوابزده خیره .دهانم تلخ ، چشمهایم خشک . آب ریختم توی کاسه گلی . ماه افتاد تویش . آرزو کردم و آب و ماه را با هم نوشیدم ... .
آسوده بودم . پدر ن هنوز خودکشی نکرده بود . هنوز میشد قهقهه زد . آمد دنبالم . با هم رفتیم بیرون . دلش تنگ نامزدش بود . من دلم تنگ نبود برای کسی . آسوده بودم . ن گرسنه بود . رفتیم آن جایی که دیگر دوستش ندارم . آن موقع خیلی جاهای دوست داشتنی داشتم . ن شام خورد و اندکی غصه . من چای خوردم و گوش دادم . موقع خداحافظی ، وقتی از ماشینش پیاده می شدم ، گفت : ممنونم که حرف زدم . نگاهش را یادم هست . عجیب بود ... .
توی آتلیه ، شب عید ، خسته و خرد ، خسته و خرد و خشنود ، به تابلوی مقابلم نگاه می کردم . کلبه پوشالی اش ، دخترک بچه به پشت ، حتی مرغهای سرگردان روی زمین پاکوب . خشنود بودم می فهمی ؟ خشنود ... .
یاد آن روز پر از نوجوانی من و سراوان . حرف بیشتری ندارم برایش . آنچه سنگین "تر " می کند یادش را ، روزی بود که پدرم ، با گلوی پر از درد و سینه سنگین ، من و رفیق آن روزهایم را سوار ماشینش کرد و بردمان برای عکاسی . گوش و گلویش را توی شال سیاهی پیچیده بود . بیمار بود و تب داشت . اما ما را میبرد و مبیبرد میبرد که عکس بگیریم از پاییز ، رسم هر سال بود و رسم را می شد که بشکنی . اما او نخواسته بود دلم را بشکند ... .
یاد تولدم . روز تولدم . بیدار شدم . خورشید پهن و مایل ، یله بود روی لحاف . روی مبل خالی نبود . پاکتی سفید با دستخط زیبایش . نوشته بود : دخترکم ، به امید روزهای بهتر ، امروزت خوش باد . پر از احترام بودم . کسی نبود توی خانه . من بلند شدم و ایستادم . به احترامش ایستادم .
یاد همه سالهای قبلش هست در خانه ال . برگهای مو جوان و شاداب . تراس را میشست و بوی خاک بلند میشد در آن اردیبهشت بهشت . سرم سبک ، پاهایم سبک ، دستهایم سبک . قهوه دم می کردم و کسی نبود تا طالعمان را بخواند از ته فنجان . قهوه دم می کردم و کیک می بریدم و حرف میزدیم . گاهی هم حرف نمی زدیم و هر کسی با خودش بود . اما دلم می خواست که بهش بگویم ببین من در تمام آن موقع ها هم که با هم حرفمان نمی آمد خیلی دوستت داشتم . خیلی . یاد این خواستن هست ... و سنگین است .
جواب کنکور ارشد را که گرفتم می دانستم قبولم . تنها رفتم برای روزنامه ای که آن وقت صبح هنوز در نیامده بود . به هر که زنگ زدم از خوشحالی گریه کرد . من قرار بود کدام قله را پرچم فتح بکوبم ؟ نمی دانم . فقط می دانم ع از ماشین پیاده شد . هرگز داد نمی زند توی خیابان . اما این بار ، دستهایش را از دو طرف باز کرده بود ، به طرف میدوید و اسمم را داد می زد. جوری در آغوشم کشید که نفسم بند آمد . سکه طلا را کوبید کف دستم .
ح ، پیشانی ام را می بوسید همیشه . این آخریها که همیشه بغض داشت و برایم می نوشت . هنوز می نویسد . سنگین ترین یادم از او آن قدم زدن آخرمان بود . من و ح . زیر درختهای ساکت . ساعتها گذشت . خسته شد . کنار جدول خیابان گفت : اینجا بشینیم یک کم . نشستیم و من حرف می زدم . چه پریشان بود .موهایش چه سفید شده این سالها . چه دوستم داشت . چه دوستش داشتم . بهش نگفتم . وقتش نبود .
آن ساعت آخر توی فرودگاه . دلقک بازی من کاری پیش نبرد . دو تایی زدند زیر گریه . با هم . الان هر چه هم می خندیم با هم ، یاد آن ساعت هست . غمگینش نیستم . هست اما ، وجود دارد .
چمدانهایم سنگین اینها بود . سنگین اینهاست . من که آدم به یاد آوردن آدمهای زندگیم . بارم سنگین یاد آنهاست . خاطرم خوش است از بودنشان . خوش است اما و سنگین است . یاد آوردنشان نمی سوزاند ، کدر نمی کند ، پس نمی زند . اما هست و این بودن وزن دارد . می توانی چگالیش را حس کنی روی ثانیه های در گذر . خودشان هم همینند . از غذایی که به خاطر تو دیگر توی آن خانه درست نمی شود بگیر ، تا" ای کاش بودی "ها ، "دلم تنگ شده" ها ، " آن لاین هستی ؟ " ها ، " عکس بفرست " ها ، " کی برمی گردی " ها . ما آدمها ، به هم بر می خوریم ، به هم می آمیزیم ، از کنار هم می گذریم و از خودمان یک وزنی را به جا می گذاریم توی آن آدم دیگر و از بودن او هم تکه ای می کنیم و می گذاریمش کنار باقی یادهایی که جایی توی روح و جانمان جا خوش می کنند و حضور دایم لامصبی دارند که هم به یادها هویت می دهند و هم مهر نفس بری که فقط باید یک جوری کنار بیایی با کلیتش . جزئیاتش را هم که ...خب گذر زمان در این جور موارد کاری از پیش نمیبرد .



No comments: