1/05/2010

those very old days

زمان ؛ حتی صبر نمی کند من درباره اش بنویسم . بنویسم که چقدر گذشته ، از هر لحظه ای که از یاد نمی رود ؛ از اوقاتی که در تقویم زندگی خط می خورند ، دورشان میشود دایره کشید ، می توان سپردشان به باد ، می شود برایشان مرثیه ساخت ، شمع روشن کرد ، نذری داد ، می شود نگاهشان کرد ، می شود توی کمد پنهانشان کرد پشت هزار کاغذ و جعبه ، از هر لحظه ای که از یاد نمی رود ؛ از خوش ، از ناخوش ...
زمان ؛ بر ما گذشت . بر ما که دخترکان مو مشکی کیف به پشت معصومی بودیم با دغدغه ای به سهمناکی نمره ورقه ریاضی . زمان بر مایی گذشت که گاهی ، فقط گاهی یادمان میرفت خوراکیهایمان را با هم قسمت کنیم و مداد قرمز را از وسط بشکنیم و از یک عروسک ، عروس بشویم و مادر بشویم و خاله بشویم و خانم همسایه . زمان بر ما گذشت و مقنعه های کوچک سرمه ای زیر آفتاب هر سیصد و شصت و پنج روز تابستانی یک بار ، رنگ باختند . کمدهای کوچک ، متروک شدند . لباسهای کوچک هدیه شدند به بدنهای کوچک دیگر یا دستمال شدند برای گرفتن غبار ....غبار ....تنها چیزی که از دست زمان می نشیند روی همه چیز ...
کسری از ما که به خاطر قد بلند محکوم به نشستن ته کلاس و ایستادن ته صف و جا گیر شدن ته اتوبوس مدرسه بود ، همان ته زندگی ماند ؛ بسکه حوصله ای نمانده بود از کلنجار رفتن با دنیا . بسکه هر نیمکت خوب و آفتابگیری ، باید به موقع اشغال شود ...دیرتر از آن ، نه مجالی برای آسودن هست و شاید نه حالی ... نه خیالی ... . کسری دیگر اما به جبران ؛ زرنگ زمان شد . دوید و رفت و دور شد ... دور ، دست نیافتنی ، بلند . رسید ؟ نمی دانم !
این میان ، متوسط ها ، کم رنگها ، ساده ها ، بی حاشیه ها ، خبری ازشان نیست . مثل همان موقع ، در یک سکوت ساده ای این زمان را می گیرند و می روند انگار . نه هیاهویی ، نه غمی ، نه شادی غریبی .هیچ . ساده ، مثل همان ساندویچ نان لواش و پنیر و گردوی ساعت نه صبح ، کنار زمین خط کشی شده لی لی ، خیره به بازی آنکه شیطان بود و فریاد شوق میکشید روی گچهای رنگی و سنگهای صیقلی و آبخوری همیشه شلوغ .
مادر شدن آن دخترک های هر روز ، که کودکیشان به آژیر سرخ و سفید و گیر آوردن پاستیلهای کمیاب و شکلاتهای قاچاق گذشته ، وصل میشود به سینه هایی که امروز پر از شهد سپید زندگی است و نگاههایی که وفادارانه میراث مهربانیشان را نگاه می دارند و می ریزند به پای کودکی دیگر ، روی همان زمین پیر با خط کشیهای نو . گم شدن آن ساده تر ها را شاید حتی نشودکه از لای سکوت کاهی کاغذهای ثبت احوال ، رد گرفت . دنیا گرد است ... شاید روزی توی خیابان ، نگاهی آشنا ترا ببرد به روزی که بارانی سبزت را دیده بود ، گریسته بود و فردا روز ، دست در دست مادرش بود به خندۀ خرید ...
هه ... و من ، منی که توی یک دنیایی بودم پر از حبابهای رنگی ، پر از خیال ، کتاب ، پر از دور گلهای سرخ خط بکش و آسمان را آبی کن . منی که در سرزمینی بودم که اشیا حرف می زدند و احتمال اینکه روزی عروسکهایم برایم بچه بزایند ، همانقدر بود که یقین یک راهبه به تقدس ملکوت ؛ منی که اولین نامه عمرم را خطاب به کسی نوشتم به نام فلورا . من حتی نمی دانم فلورا کیست . آن روز هم نمی دانستم " فلرا " دیکته درست این اسم نیست . نوشته بودم :" فلرای بسیار عزیز ، برای تعطیلات پیش ما بیا" . و نامه را در جایی پنهان کرده بودم . ذهن هفت ساله من چقدر باید در رویای روزهایی غوطه می خورده که زنهای جوان دور میزهای گرد با رومیزی های کتان آهار زده ، در باغ مینشستند به صرف چای عصرانه . با آن حبابهای عجیب و سیال خیالم ؛ من ، روی آن خط کشیهای رنگی می پریدم و مثل باد می دویدم و همه دخترها را پشت سر می گذاشتم . هیچکس نمی توانست به من برسد . روزی پزشکم گفته بود : قلبت ، قلبت یک یوزپلنگ نر است ... . آنروز من سر دسته گروهی بودم که امروز یا مادرند با اندامی از طراوت افتاده ولی مهربان ، یا نو عروسند با دغدغه تازه کردن صفحه عکسهای فیس بوک ، یا پناهنده سیاسی ، یا دانشجوی دکترا ، یا لیسانس زبان یا این آخری که خودش به تنهایی مجموعه ایست از زن /مجرد/شاغل ودارای یک فرزند ! . ساکت ترهایشان گم شده اند و نمی دانند من به دیدن نگاهی آشنا توی هر خیابان این دنیا امید دارم هنوز . تک تک سر و کله شان پیدا می شود و دیدن زندگیشان روی هر خاکی و زیر هر آسمانی یادم میاورد : زمان . و یادم میاورد به خنده هایی که توی دل زمان جا ماند از دخترکانی مومشکی ، کیف به پشت و معصوم .... . راستی ، خبر آنکه همیشه شاگرد اول بود و همیشه در کوله پشتی اش بیست میبرد خانه و همیشه جایش روی نیمکت اول بود و همیشه وقتی می آمدند برای فیلمبرداری گزارشهایی که هر گز معلوم نشد کی پخش میشود او را می بردند جلوی دوربین ، خبر اویی که در نظر ما آنقدر خوشبخت بود که میشد دایم پایش را لگد کرد ، را دارم . در یکی از شعبه های بلوچ ، فروشنده روپوشهای مجلسی است .

No comments: