11/23/2010

3>

برای آدمی که از هشت صبح دور خودش و دستگاههای تهویه و سردکننده و گرم کننده و کشت و آنتی بیوتیک توی سه تا طبقه چرخیده تا پنج بعد از ظهر ؛ برای آدمی که سه چهار روزه اینقدر سرش شلوغه که واقعا نمی دونه کی میخوابه ، کی بلند میشه ، چی میخوره ، چقدر کار عقب مونده و چند تا کار انجام شده داره ، برای آدمی که امشب وقتی داشت میومد خونه به شدت سردش بود و گرسنه اش بود و خیلی خیلی خیلی خسته اش بود، برای چنین آدمی چک کردن میل باکس و دیدن اینکه دوباره یه سربالایی بی مروت سخت یخ زده رو باید بره چون یه بسته داره که باید تحویل بگیره ... این دوباره رفتن اولش خیلی سخت به نظر می اومد . برای چنین آدم خسته گرسنه یخ کرده ای با اون نوک بینی قرمزش ... برای چنین آدمی که من بودم .

ولی من رفتم و خب اون بسته زرد رو تحویل گرفتم و خمیرتر و خردتر از قبل برگشتم . حتی نگاه نکردم که چیه و از کیه چون اولش رفته بودم سراغ یخچال و شیشه آب میوه رو سر کشیدم ؛ چشمام هیچ جایی رو نمیدید اصلا .

بعدش ؟ خب بعدش من بسته ام رو باز کردم ... . و بعدترش ؟ بعدترش این شد که انگار الان اول صبح منه و می تونم همین الان برم سر کار و باکتریهای بازیگوشم رو کشت بدم و بهشون آنتی بیوتیک بخورونم . یا اینکه دوباره این سربالاییه رو برم بالا . یا ازش قل بخورم بیام پایین . من حتی باورم نمیشه که اون روز از اینا حرف زدم ، که تصادفی توی گودر دیده بودمشون ... و گفته بودم که چقدر چقدر چقدر چقدر خوشگلن و دوست داشتنی و معصوم و ظریفند ...بعد ... خب الان یعنی حالا دو تا دارم ازشون !!! چنان جیغ زدم که از خودم فقط برمیاد .

الان که نسکافه فوری ( قهوه تنبلی ) درست کردم و با شکلات هام میخورم و بیرون برفه و خونه گرمه و من نشستم اینجا و به این فکر می کنم که هر بسته ای ، هر دستخطی ، هر روبانی دور هر هدیه ای ؛ چقدر حرف داره برای گفتن و نگفتن ... که بعضی حرفهارو باید گفت و بعضی حرفهارو نمیشه که گفت . مثلا من الان باید بگم که چقدر ذوق کردم و چقدر همه اینارو دوست داشتم ؛ و بالطبع نمیشه ( یا نمیتونم ) بگم که چقدر چقدر چقدر چقدر ممنونم و خیلی چیزهای دیگه که خب بماند ... الانم که خوابی . این اختلاف ساعت لعنتی الاغ ... که نمی فهمه من الان باید یه اس ام فوری بهت بزنم و بگم بچه ... خیلی بوسَمِتِه

















.

No comments: