9/19/2012

سونات کوچکی برای پاییز

هنوز گاهی بوی مداد می آید و چرم قرمز کیف دخترک خیلی لاغر و کوچکی که روز اول مدرسه اش اصلا نترسیده بود اما خوش هم  نگذشت به او توی کلاس. از چند سال بعد که عقل رس شد مدرسه رفتن توی ایران آرزویی  نبود که بخواهد  برای کودکان تازه
 یاد خانه کوچک پارسال  افتادم که بزرگترین پنجره عمرم را داشت. این وقت سال پاییز توی اتاقم بود هر صبح .دو نفر توی آن خانه تز نوشته اند. و سیب پاییزی چیده اند. و باران پشت پنجره را نگاه کرده اند و چای نوشیده اند. یاد یادهاشان به خیر

یاد وبلاگ قدیمی ام و خود قدیمی ام هم افتادم . اول هر پاییز، آدمهای عزیز ندیده ای داشتم که زحمتشان نمیشد به من بنویسند و بگویند پاییز مبارک. این همه صفحه مجازی ما را تنبل و کم رنگ کرده . الان نمیدانم کجایند و اصلن میدانند من اینجایم؟ که فصل مشترک این من و آن من ؛ دوست داشتن پاییز و دوست گرفته شدن در پاییز است فقط

خیابان ولیعصر زیباترین پاییز های عمر مرا  دارد تا همین الان. امیدوارم روزی خیابان دراز دیگری پیدا بشود که من همانقدر پاییزش را بو بکشم و دوست بدارم و یاد کنم

دنبال آهنگ و تصویر مناسبی میگشتم . یک مرغکی خواند پشت پنجره محل کارم که الان آبی ترین آسمان و مایل ترین خورشید و سبزترین درخت بلوط را دارد. دیدم نوشتن همین ترکیب، مناسبترین تصویر است برای پاییز نورسی  که همیشه مرا مجذوب میکند .

1 comment:

layla said...

neveshtehatoon kheili delneshinand. harvaght delam mikhad ye matne ghashangi bekhoonam, inja hatman sar mizanam. mamnoon :-)