9/08/2012

هستی تحمل ناپذیر سبک

-
با اینکه عموما شنبه ها بهترین روزهای هفته است ، من الان حس غروب یکشنبه را دارم که به همان مزخرفی غروب های جمعه ایران بود. صدای ساز ویولن نوازنده میان سال توی کوچه که یک ساعت است همه ما را به بهترین سونات های پاییزی دعوت کرده می پیچد توی اتاقم . آفتاب کش می آید و من حالم غروب یکشنبه ای است
-
صبح توی خیابان خلوت راه می رفتم و از خودم می پرسیدم این سرخوردگی من از رفتار آدمها از کجا ناشی می شود ؟ چه طور می شود که یک جور ناجوری می رنجم و قید آدم هایی را که فکر می کردم در زندگی ام جایشان محکم و بی شرط و ابدی است، می زنم ... بله این نام صحیح این فعل است : قید آدمها را می زنم ... خیلی که فکر کردم دیدم من بسیار کودکانه با روابطم رو در رو می شوم . کودکانه نام صحیح این کیفیت است. کودکانه آغاز می کنم و خیلی خالصانه و خیلی شدید و دربست . جا برای ماده ها و تبصره های ریز و درشت نگه نمی دارم . فرض را بر جور دیگر چرخ خوردن سیب ها نمی گیرم. و در طی زمان یکهو اتفاقاتی، نشانه هایی ، زخم هایی، بی مبالاتی هایی در قبال خودم می بینم که توی ذوقم میزند بدجور. و چون که با بخش کودکواره ام روبرو شده بودم از اول، ظاهر قضایا با باطنشان فرقی ندارد نزد من و من به حفظ ظواهر معتقد نیستم و هر چند که طی سالها به ضررم تمام شده، طی سالها افتخار من همین یک عدد صداقتی بوده که نشان می داده ام . روی خوشم از دل خوشم میاید. دلم به درد بیاید، لبخندم را بلد نیستم که نگه دارم . این برای من بد است و برای باقی آدمها خوب است چون تکلیفشان با من مشخص است و لزومی نداریم که از پشت پرده حدس بزنیم هم را
-
الان سونات رسیده به یک جای شاد. تم موزیک اسکاتلند را دارد و من خیلی دوستش دارم. توی سرم چند نفر دارند با دامن های چهارخانه و موی سرخ می رقصند. همین الان هم همه برایش دست زدند. توی کوچه آدم جمع شده . و آهنگی را شروع کرده که محمد نوری هم رویش ترانه خوانده بود... " به دشت تشنه شکوه بارانی" ...وای وای من چه عاشق این آهنگ بودم
-
گاهی یک جایی رفته ام با یک آدمهایی و خیلی خوش گذشته. گاهی یک جایی رفته ام با آدمهایی و اصلا خوش نگذشته. یک موزه ای ، یک پارکی ، یک شهری ، یک رستورانی ، یک پیاده رویی ... در هر دو حالت ، بعدش دیگر دل تنها رفتن به آنجا را ندارم . هی می خواهم گوشه گوشه اش را نگاه کنم و بگویم اینجا با فلانی فلان طور شد. اینجا بساری این را گفت. اینجا بهمانی ... چقدر گاهی کودکم. و چقدر این درست نیست! مانده ام که چرا منی که هی دایره معاشرتم را کم و کم تر می کنم و توی همین آدمهای خیلی نزدیک و کتابها و فیلمها و سفرهایم حل میشوم، منی که هی مات آدمها می مانم و نمی فهممشان و چون نمی فهممشان قیدشان را میزنم، اینقدر آدمباز هستم هنوز ؟ آدمباز نام صحیح این خصلت است. من دیر بسته می شوم. ولی به شدت وابسته می شوم. و خیلی آه و ناله وابستگیهایم را نمی کنم. بلد نیستم خیلی ناله کنم. و این کارم را سخت تر می کند. چون تصویری از من به جا می گذارد که اصلا شبیه من نیست. تصویر کسی که هی حذف می کند و به راه خود می رود. در حالی که اصلش اینجوری است : دلش به درد می آید بسیار. و دل خودش را پاک می کند از درد. و می گوید چه غمگین. و بعد راه می افتد با کوله ای سبکتر. و نکته اینجاست که سبک تر همیشه تحمل پذیرتر نیست. کتابها نوشته اند در موردش

2 comments:

سیاوش said...

گاهی فقط کافیه که آدم حس کنه یک نفر دیگه هم شبیه به خودش فکر می کنه و این که تنها نیست آرامش بخشه؛ اتفاقی که بعد از خوندن این پست برای من افتاد(البته نه در همه ی ماجرا)

Shahrzad said...

بشدت با این نوشته ات احساس همذات پنداری کردم