9/09/2012

نخواه که فروشنده نیستم

هیچ طور خاصی نشد. منظورم "آن بیرون" است. آن بیرون هیچ فرقی با دو ساعت پیش یا دو ماه پیش نداشت. من هم خیلی متوسط و معمولی روزم را شروع کردم . توی لباس خانه معمولی، یک چای معمولی گذاشته بودم جلویم و یک ظرف انگور. از همان انگورهای توی یخچال. دیروز هم داشتمشان. پریروز هم. و داشتم یک مطلب متوسطی از یک جای نه چندان خاصی می خواندم. همه چیز در همین حد معدل بود. که یکهو دیدم خیلی از داستانهایی که دوستشان نداشته ام، خیلی از آدمهای دیده و ندیده ای که دایم توی فکرم باهاشان کلنجار رفته ام، خیلی از دل زدنها و "اگر نشود چه شود" ها ؛ به ناگهان اهمیتشان را از دست دادند. به همان ناگهانی که پنجره را باز کنی و یک گنجشک از روی سیم بپرد. به همان ناگهانی که اصلا ندانی چه به کجا شد ... یک حالی است این حال که من این صفحه را خواستم که باز کنم و این لحظه را خواستم که بنویسم و ثبت کنم. خود همین لحظه را که می بینم واقعا مهم نیستند آنچه و آنکه که توی مغزم باهاشان دعوا دارم یا بدم می آید یا می ترسم ازشان. همین لحظه را که می بینم احساسم هر چه باشد ، اینها نهایتش یک جای دنیا دارند اتفاق می افتند یا نمی افتند و یا نفس می کشند و خب یک روزی هم نمی کشند. مثل همه چیز . مثل همه کس ... چه حال و حسی است ... توی چایم چه بود؟ یا توی انگور؟ یا توی هوا ؟
کاش بشود این حالم را می گذاشتم توی چندین لایه فویل آلومینیوم و بعد توی چندین لایه کیسه ضخیم و سرش را گیره و مُهر می زدم و در عمق فریزر جا می دادم . این حال را کاش که می شد تا آخر عمرم می داشتم و هر بار که تمام می شد یک تکه اش را می کندم و می چسباندم سر جایش . آسودگی نعمت بسیار بسیار بسیار نایابی است . تجربه بی دلیلش توی لحظه هم از آن حرفهاست

1 comment:

Anonymous said...

چه نیازمند این حالم این روزها
چه حالی میشود اگر بشود
کاش همیشه میتوانستیم اینگونه باشیم چون واقعا همینگونه است
kaghaze-kahi.blogfa.com