10/04/2012

از سیاه سیاه

برایم تعریف کرده بودند که آن آخرهای شاه، توی بلبشوی چپ و راست و سرخ و سفید، یک سری از آدمها آنقدر گرسنگی میکشیدند که دیگر صدایشان به گوش جرز دیوار هم نمیرسید. فقیر که بودند  و توی شلوغی ها ندار شدند و گرسنه ماندند. مردم افتاده بودند به خون فروشی . کار ازفرزند فروشی و کلیه فروشی و تن فروشی و آبرو فروشی گذشته بوده چون

در کتاب قوزک پا  ، یک جمله ای بود که هنوز بعد از سالها یادم مانده . دخترک نویسنده خاطرات خودش است . و در سالهای نوجوانی اش  فاحشه کوچک یک خیابان بزرگ  بوده  که دوره میگشته و مشتری میگرفته و دزدی هم میکرده  ولی  همیشه دزدی را به فاحشگی ترجیح میداده  که به گفته خودش '' تن فروشی، آن روی زشتش را نشانمان داده بود ... ولی وقتی نتوانی گردنبند دلخواهت را از توی ویترین بیرون بکشی، لاجرم خودت کالا میشوی '' . به نظرم گاهی  داشتن یک گردنبند برای یک دختر سیزده چهارده ساله گرسنه، از داشتن تنش هم مهمتر است. و من این را خیلی خوب هم نمیتوانم بفهمم چون سیزده سالگی ام را گرسنه نبودم و ویران نبودم

  یک سال قبل ازبرون رفت ! از کشورم ، صاحب بوتیک کنار خانه مان داشت برامان گلو جر میداد از وقاحت  دختر خیلی جوانی که ''آمده رفته توی اتاق پرو لباسش را در آورده و من را صدا کرده که بیا! ولی بعدش این شلوار جین را مجانی به من بده''  ...   این کجایش وقاحت بوده را من نفهمیدم هرگز ... من فقط دیدم که مردمی هم هستند که  آرزویشان حتا از پله یک گردنبند هم بالا نمیرود  تن را میدادند که  یک شلوار جین بپوشند . این چه جور وقاحتی است که آدم میخواهد مقابلش سینه بشکافد از درد ؟
دیروز یک عکس دیدم از یک خانواده با سه کودک . در یک سفره نیمدار نشسته اند و فلاکت از دیوار و کف و سقف می بارد . یک متن شعاری هم  بالای عکس بود که داشت گوشه کنایه میزد به سر بالای مرد شرافتمند و کیلو کیلو اسکناس که از کنار سفره ها میرود به جیب فلان آقازاده که ریا میکند و اخلاق میفروشد و غیره . ولی گور بابای آن آقازاده و آن اخلاق و آن شرافت که معلوم  نیست چرا همیشه حاصلش ناکامی است. گور بابای همه درسهای اخلاق و درستی و راستی .  من دو روز تمام است که به آن عکس نگاه میکنم و هنوز نفهمیده ام که اینها داشتند چی میخوردند؟ چون ظرف هر کدامشان جلویشان  است ولی  '' یک چیزی ''  توی ظرفهاست که  اینقدر ناچیز و بد رنگ و  و بد شکل است حتا معلوم نیست که چیست. نه نان است و نه برنج نه حتا یک غذای آبکی ... یک چیزی است مثل یک حجم گنگ. داشتند آن حجم گنگ را میخوردند فارغ از لایکها و شعرها و شعارها و هم وطن بیا فلان کنیم ها
   
دلم هم پیش دل همه آن مرغکهای مهاجریست که درسشان نیمه کاره مانده چون قیمت یک دانه نانشان شده معادل خرج یک روز خانه اشان در ایران . این همه امتحان و آزمون و فرم و نوبت و صف که جوانیشان را به فنا داد، حالا هم که کتاب دفترشان نیمه کاره روی میز مانده تا قیمت نان خارج بیاید لااقل به دو برابر نان داخل .
این شناسنامه های جلد قرمز چه طلسمی شده اند که به هیچ ترفندی نمیشکند ؟

No comments: