10/09/2012

So that you stood and stared, ...

یک سکانسی دارد این فیلم ''سارا'' که سبب میشود من دیگر هیچ کاری به نقد و نکوهشها از کپی کاریهای مهرجوئی یا خوب بازیگری ! نکردنهای کریمی در فیلمهای دیگر نداشته باشم. این سکانس شاه سکانس هاست. همانی است که بشود بگویی: کار را تمام کردند ...و خلاص
آن شب، وقتی سارا دلش دارد توی گلویش میزند از ترس بر ملا شدن رازش و با دستها و پاهای یخ کرده و گونه گر گرفته و چشمهای مات فقط میخواهد که زمان بگذرد و فقط میخواهد که این گذر زمان را بگذراند از سر. ته دلش میداند که کندن دند
ان لق درد دارد ولی نگه داشتنش دردناک تر است. میداند که مرگ یک بار و شیون یک بار.و همچنان اما به طرز دردناکی امید دارد که شاید مرگ و شیون با هم قرین نشوند این یک بار را؟ شاید دندان لق خودش افتاد در یک شبی که عمق خواب، عمق درد را میکاهد بسیار؟ بعد که در باز میشود، سارا توی چهره مرد را میکاود وهمان اول، با همان یک نگاه  میداند که مرد هیچ نمیداند، هنوز! و صدای خفه یک آه می آید...از نسل همان آههایی که جهان را میسوزاندند زمانی... سارا دوباره از توی پوست آن زنی که قرار بوده تا لحظه ای پیش با هولناکی همه دنیا روبرو شود درمی آید، انگار که دختر بچه ای توانسته باشد نمره بد ورقه اش را گم و گور کرده باشد از چشم و خشم پدر. آسپرین زمان خریده شده اش را قورت میدهد برای یک شب دیگر و میگوید : ''پس هنوز یک شب دیگه وقت دارم ... '' و بسیار ته دلش آرام میگیرد. و این آرام گرفتن چنان رقت انگیز و دردناک است که همگام موسیقی پا بر میچیند و اشکش راهش را باز میکند خاموش. اشک خاموش...، ژرفترین نشانه انسان بودگی

No comments: