5/20/2013

دلت را می پویند و چه باک

من یک زیست شناسم و معتقدم عشق حاصل تلاطم هورمونها و کمی و کاستی سطح دوپامین و سروتونین نیست. من یک زیست شناسم و تا اینجای عمرم صدها مقاله شیمی و فیزیک خوانده ام و وظیفه شناسانه و همه ساله در کنفرانس های سالانه علوم پایه شرکت کرده ام و خیلی مجدانه نظریه های ریز و درشت فرمول بندی عشق را رد می کنم و هرگز هرگز هرگز به واکنشهای شیمیایی تقلیل نمی دهم وسعت آن اتفاقی را که بودن ِآدمها را صیقل می دهد و بزرگشان می کند و به انجامشان می رساند. فراتر از اینها، حتی معتقدم این خود عشق است که شیمی می آفریند. هورمونها را رهبری می کند. چوب رهبری دست می گیرد و توی خون سمفونی به راه می اندازد و ما حس می کنیم قلبمان می لرزد، دلمان تنگ است، متنفریم، مشتاقیم، سردیم، تب داریم ... و آرام و امنیم...
کاش بلد بودم یک جوری به باور دیرینه " عشق شروع رنج است" پایان دهم. چون به خودم خیلی ثابت شده که ذات عشق جداست از رنج. به من ثابت شده این جمع شدن عشق و دوری و درد و هجرانی، حاصل شماری تصمیم ها و بسیاری اتفاق ها و بی شمار عدم تلاشهای یک سو و فرط تلاشهای سوی دیگرست و همه اینها  به خود عشق ربط خاصی ندارد. کاش می شد ثابت کنم حرفم را. و البته که کاش می شد توی نظام خلقت دست ببرم. چون برخلاف مسیری که این جهان ابله به سویش هدایت می شود و منتهی به رنج است ، من فکر می کنم لزومی ندارد تا آدمها رنج ببینند تا لبه های روحشان صاف شود و رشد کنند و آدم بهتری باشند. دلم میخواست دست من بود و می شد ثابت کنم که عشق بدون رنج کافی بوده و بسیار هم کافی بوده برای هر جور بلوغی. کافی بوده تا از ما آدمهای بهتری بسازد. حیف که زورم حتی به جراید نمی رسد. چون به همین خانه خودم نگاه می کنم و می بینم که اتفاقا چهره آبی عشق پیداست. و رنجی در پی ندارد وقتی سر جای خودش اتفاق بیفتد. که می تواند بازتولید شود. که گاهی بمیرد و هر لحظه به دنیا بیاید. اگر اسطوره شناس بودم موضوع تحقیقم این می شد که آیا ققنوس و پرومته خودشان زاده عشق بودند؟ یک چیزی در همین مایه ها ...
پیچیدگی تعاریف و طمطراق اصول بندی روابط انسانی را دوست ندارم. خیلی ساده و شخصی، در همین لیوانهای براق که خریده ام می توانم عشق را آزمایش کنم. وقتی شربت توت فرنگی می سازم و مواظبم که غلظتش به اندازه باشد، وقتی سرریزش می کنم توی لیوان سبز، وقتی اندازه اش را مواظبم، وقتی مواظبم که گوارا باشد و دلچسب باشد وقت نوشیدن. عشق همانجاست . همانجا که مواظبم. چون دارم به کسی تعارفش می کنم که مهم است برایم. اصلا همین که دلم برای آدمها تنگ می شود، همین که حتی وقتی شکلاتی توی جیبم نیست همچنان کودک همسایه با براق ترین چشمهای دنیا به من لبخند میزند، همین که به حرفهای هم گوش می دهیم، همین که  خانه ای وجود دارد که وقتی سر انتخاب جای فرشش دلخور می شوم و اخم می کنم و نیم ساعت بعدش دارم با لبخند آبمیوه ای که در سکوت بامزه آشتی کنان دم دستم گذاشته شده مزه می کنم ، همین که آشیانه کرده ام توی گودی گردن کسی، همین که هر لحظه از روز، برایم موسیقی خودش را دارد، همین که به فردا فکر می کنم و باورم می شود دور از آشوب دنیا، دلم بالاخره توانست که قرار و آرام داشته باشد در سایه روشن یک نیمروز معمولی ... آبی ترین چهرها از پنجره به من نگاه می کند و من برایش سر تکان می دهم    

No comments: