5/06/2013

به مبدا تاریخ بدبختی فکر کردم. چیزی یادم نیامد

فهمیدم حین اینکه داشتم به اداره راه سازی فحش می دادم که چرا تعمیراتشان را زودتر تمام نمی کنند که من این تاخیر هشت دقیقه ای را نداشته باشم این روزها و مجبور نباشم سوار اتوبوس جایگزینشان بشوم؛ وقتی رئیس داشت فحش می داد که چرا میگوی تازه تایلندی در این خراب شده پیدا نمی شود، وقتی با دوستهایم بحث می کردیم که سایز سی و هشت بهتر است یا سی و شش و هر کدام باید چه عددی را روی ترازو نشان بدهد، وقتی از هم انواع جدید پنیر را می پرسیدیم، همان روزهایی که دیدم هفت دریا به میان ما هم داریم می شویم شکل پلیس صحنه مجازستان و گیر می دهیم به تک تک کلمات ملت که فلانی فلان چیز را غلط گفت و بساری فلان غلط را مرتکب شد و بیانیه پشت بیانیه،  حین اینکه من همچنان کله پاچه دوست ندارم و حلیم دوست دارم و یکی دیگر فلفل دلمه نمی خورد و آن یکی لب به خورشت آلو نمی زند؛ در این گیرو دار، یک دریچه ای هم بوده که این طرفش داروخانه چی داشته به یک زنی حالی می کرده که انسولین خارجی دیگر وجود ندارد و فقط همین نوع ایرانی اش موجود است که جوابگوی شوهر بیمارش نیست؟ نیست. 
در این گیرودار که ما درگیر مشکلات بسیار بزرگ خودمان بودیم و من البته که یادم بود که آووکادوی اسرائیلی نخرم و کاغذ را از پلاستیک سخت و پلاستیک نرم را از زباله تر جدا کنم؛ جمله داروخانه چی تمام شده و زن پشت کرده به دریچه داروخانه و زیر تاریکی و سکوت کاذب چادرش  گریسته. 
من زن را نمی شناسم. فقط از چشم کسی که زن را زیر آن چادر اشک آلوده نوشته، یک آن تنهایی سهمگینی را دیدم که از قبل آنجا بوده هم. فقط من حواسم پی مشکلات بزرگی بود و هست همچنان.  از تصور چنان کیفیتی از گریستن سردم شد و ترسیدم و الان هم لابد وبلاگ می نویسم که فکر کنم یک کاری کردم ! و بیلاخ؟ بله بیلاخ.
شرکت داروسازی اکسیر یک زمانی قبله آرزوهای دانشجویان سال اولی بود که فکر می کردند هر چه بیشتر درس بخوانند شانس بیشتری برای پیدا کردن جا روی یکی از صندلیهاش دارند، فخر می فروخت که داروی مرغوب وطنی تولید می کند. الان از پس تولید انسولین هم بر نمیاید؟ همه جهان که تحریم کنند یک قطعه ای را دیگر چه سوالی می شود پرسید؟ که خب اگر مواد اولیه ندارید توی آن ویالها را با چه پر می کنید پس؟
امروز باید سر کلاس زبانم به آلمانی می گفتم کشورم چه شکلی است و چی ها دارد و کجاهاست. چاخان گفتم . چاخانهای گل درشت. از خوبی هایش گفتم. از خوشگلی ها. از دوست داشتنی ها. فکر می کنم نقشه ایرانی که امروز ازش حرف زدم و چهچه سر دادم، یک بیلاخ است و من رویش نشسته ام با پررویی.
این هم فردا خوب می شود لابد. لابد

No comments: