8/18/2013

فکر من مثل تو درگیره . فکر تو مثل من آشوبه. عاشقی سخته تو این اوضاع. اما واسه هر دومون خوبه

از بین آن همه مناظر خوب، بد، زشت پایتخت شلوغ و هرج و مرج؛ غمگین ترین تصویری که دیدم  زیباترین زنی بود که پشت ویترین رو به مشتریها خیره نگاه می کرد با سر کج روی شانه. بدنی به غایت شهوانی و موهای ریخته تا کمر. مایوی کوچک و نازک شبرنگش پوستش را تیره نشان می داد. جوری خیره بود به آدمها که فکر کردم ماکت است. تا که پلک زد و دیدم که سیبک ظریف گلویش تکان خورد. بزاقش را قورت داده بود و همچنان سرش کج. من چرا غمگین شدم؟ اتفاقی نیفتاده بود.
دوستم گفته بود یک بار با یکیشان حرف می زد. پرسیده بود برای هر مشتری چقدر پول می گیرند و کارشان ساعتی است یا دقیقه ای یا چه ؟ دختر جواب داده بود
ه که فرق می کند بسته به جیب مشتری. معمولا طرف هر چه داشته باشد می شود نرخ. هر چه داشته باشد را باید بدهد به هر حال. همه برای همین اینجا هستند...

یک ربعی راه رفتیم و چراغهای قرمز چشمم را می زد. بوی علف و الکل پیچیده بود توی هوا . بازدم ششها و دهانهای رهگذران می خورد توی صورتم. دلم آشوب می شد. سه مرد به نظرم از اروپای شرقی راه می رفتند در آن دست کوچه  یکیشان کیسه داشت دستش. همان هم رفت سرش را کرد داخل ویترین یک دختر مو سیاه و دختر خندید و حرفی زد و مرد داخل شد و دوستهایش فریاد مستانه گوشخراشی کشیدند. گذشتیم. به همراهم گفتم از اینجا برویم. غمگینم می کند. او داشت توضیح می داد که همه که به زور اینجا نیستند. گروهی از دخترهای اینجا با میل خودشان کار می کنند و هرچند پولشان می رود توی جیب صاحب کار ( واژه دیگرش را گفت ) اما راضی اند و خودخواسته پشت ویترین می ایستند و تن می فروشند و بعدش هم از کسی از آشنایان خودش فکت آورد که اعتراف کرده از ترس دنیای دور و بر است که خودفروشی نمی کند و اگر از این نظر خیالش راحت باشد خیلی با میل و رغبت دست به فروختن خودش می زند چون کار دلچسبی است ...
به این فکر کردم که یکی هم هر شب سوزن توی دست و پا و شکم خودش فرو می کند واز درد  دچار لذت می شود و فردایش با دیدن کبودیهایش می زند زیر گریه. یکی هم هست که کودکش را کتک می زند و بعدش سر خودش را می زند به دیوار. یکی هم مته توی دندانش فرو می کند و به هیجان می آید در همان حال هم از درد خودخواسته فریاد می کشد. من هیچکدامشان را نمی فهمم. اینکه چی شده که اینجوری را دوست تر دارند را من نمی دانم. کودکیشان چی بود و کجا بودند و از کجاها گذشتند را هم .من  نمی دانم. تنها دیدن و شنیدن همه اینها و خیلی های دیگر غمگینم می کنند. بیخودی غمگین می شوم اصلا. حتی وقتی خودشان خوشحالند، من از آنچه می بینم و می شنوم غمگینم. پس بیخودی غمگینم.   و من برای نجات هیچ کسی از هیچ محله ای و از دست هیچ انسانی به دنیا نیامده ام. و می دانم که  کلا همین است که هست. و مطمئنم  که واقعا  دنیا جای بهتری نمی شود. خوب و بد ندارد. در هم و فله همین است. همین بود. همین و همان گهی است که از بدو روی پا ایستادن نئاندرتالهایش بوده. آن موقع سر یک آلت ماده یا یک درخت یا یک تکه گوشت خام گوزن به سر هم می کوفتند، الان هم سر یک زن  زیر سن قانونی یا یک خلیج یا یک چاه نفت دادگاه تشکیل می شود و رسوایی می شود و جنگ می شود و بچه ها را زیر آوار سقف اتاقشان له می کنند و سگ های تربیت شده می فرستند که دست و پایشان را پیدا کنند. 
جنگش که هیچ، برای لذت طلبی زمان صلحش بی نهایت مفر به نام و تعریف و مهر و موم آزادی هست و بازتعریفهای قرن بیست و یک . پس خرید و فروش آدم به شکل کالای زنده را باید رسمیت داد. رسمیت خوشرنگ. به مدد  لباس زیر شبرنگ و چراغهای سرخ و لیبل " پیش ماست هر آنچه شما خواسته اید " و لب کلفت و گوشتالودی که می خندد زیر نوشته ... یک جوری بازتعریف شده همه چیز  که رفته رفته آدم فکر می کند خیلی هم بد نباید باشد. وقتی زوری که نیست و آدمها آنقدر آرام و خوشبخت و خوشرنگ و خوشصورت دارند خودشان را عرضه می کنند و دراگ هایشان را عرضه می کنند و تو و بیرون را عرضه می کنند و مزد کافی می گیرند. همه با میل و رغبت خودشان دارند زندگی می کنند. یکی روزنامه نگار است، یکی بستنی فروش، یکی جراح، یکی پلیس و یکی تن فروش. جهان به همه نیازمند است  و همه مشتری هم می شوند. بسته به ساعت روز یا شب فرق می کند.

No comments: