10/31/2013

آخرین قطار شب

یک وقتی هم رسید که کسی در دل شب منتظر "من" ایستاده باشد که از راه برسم. 
یک وقتی هم رسید که کسی در دل شب دسته گل تازه ای رو توی دستهای یخ کرده اش فشرده باشد تا به "من" بدهد.
یک وقتی هم رسید که قرار بوده من برسم و ورود کنم و آغاز کنم و ساعت با من آغاز شود.
همیشه که قرار نیست من آن کسی باشم که منتظر بوده، که ساعتها را شمرده بوده، که تقویم را ورق می زده بی امان، که مسافر داشته، که می رفته بدرقه، که می شکسته و بازمی گشته  خالی...خالی ...
یک وقتی رسید که آن "همیشه" قدیمی را شکسته باشم از مدتها و مدتها...
همیشه که قرار نیست برویم و وداع کنیم و بغضمان را هی قورت بدهیم و پشت سرمان را پشت سر بگذاریم... یک وقتهایی هم  باید که از راه برسیم. برسیم به رسم سلام و دست فشردن و آغوش و لبخند. 
چرا؟ چون این دنیا هر چه کج تر و گلی تر و بیراه تر؛ توازن لازم برای تحملش واجب تر.

No comments: