11/25/2013

و شکستم و دویدم و فتادم ... و...

از اینکه در پاییز چشم باز کردم و آغاز کردم و قد کشیدم و دانستم و عاشقی کردم آنجور که خودم را آموخته بودم خلص و ساده, که ازهمان رو بالیدم و بسیار گریستم و چنانی طرد شدم که بیفتم سخت, که افتادم  و آن گونه فروتن که خیزیدم به خزانش و بازگشتم و گذراندم از سر, که به پاخاستم و رفتم و گذشتم با سری بلند... از اینکه من آنم و همانم که از پس هر فرود برخاستم و باز فرو رفتم ولی فرازآمدم  از نو و نگریختم از آنچه میرفت بر من, و سرگذشتم را زندگی کردم از نو,از نو ... از این بسیار صباحی که زیستم اینگونه آن هم در فصل بلوغ برگ و رنگ ...خرسندم. خشنودم.مسرورم که سرانجام پاییزی و پاییزهایی رسید که شب قصه من هم آخر شد و من بودم که توانستم روزگارم را وادار کنم که بشود آنچه میبایست مرا.


درها به طنين هاي تو وا كردم‌.
هر تكه نگاهم را جايي افكندم‌، پر كردم هستي ز نگاه .
بر لب مردابي ، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم‌، رفتم
به نماز.
در بن خاري ، ياد تو پنهان بود، برچيدم‌، پاشيدم
به جهان‌.
بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن‌، و به خود
گستردن‌.
و شياريدم شب يكدست نيايش‌، افشاندم دانه راز.
و شكستم آويز فريب‌.
و دويدم تا هيچ .
و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش‌.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم‌،
لرزيدم‌.
وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همره او رفتم‌.
ته تاريكي ، تكه خورشيدي ديدم‌، خوردم‌، و ز خود رفتم‌،
و
رها
بودم‌.


سهراب

2 comments:

عتیق said...

مبارک است...

roya said...

تولدت مبارک
مرسی از این همه نوشته‌های خوبت
شاد و خوب باشی
:)