11/07/2013

کیلومترها راه

هر چه سال بیشتر میگذرانم, بیشتر رجعت میکنم به گذشته . نه که گذشته های نزدیک . این دم دستی های شش و هفت ساله نه . آن دورها . آن خیلی خیلی دورها. 
هر روز, بی دلیل و با دلیل, ده بار و بیست بار و صد بار و دوباره , میروم و باز میگردم. میروم تا یک جائی که خاطرات از آنجا شروع شد اصلا. از روی پتوی ٤ پلنگ , از اتاق خواب صورتی مادرم و از لوستر کاغذی بنفش رنگ. از بسته بسیار بسیار بزرگ آب نبات های اهدائی شرکت مینو وقت تودیع پدرم. از پیراهن چهارخانه خاکستری با یقه سفید و موهای چتری روی صورتی گرد و بی دندان.از دفترهای بدخط  مشقم. از دمپائی لاستیکی تابستان هایم. از بوی کلر استخر قصر موج ...
میروم و باز میگردم ...میروم و باز میگردم ...
دیگر شگفت زده نمیشوم از انسانهای بسیار سالخورده که آنقدر سفر کرده اند که روزی دیگر از رجعت دست کشیدند و همان حوالی موهای تازه و پوست تازه و جست و خیز های تازه شان در یک تابستان داغ نشستند. در همان حوالی ابتدای راه ماندند چون هر چه  دیدنی و مزه کردنی و دوست داشتنی بود, همان جا بود. همان جا. منتها آدم خیلی راه میرود که این را بفهمد.

No comments: