3/02/2014

آن شاخه گل... آن شاخه گل

لیوانش را زد به لیوانم. نور شمعی که گارسن خوش اخلاق برایمان روشن کرده بود  صورتش را روشن می کرد. حرف می زدیم. گوش می دادیم به هم. به موقع و غریزی  سکوت می کردیم. دوست داشتم خلوتمان را در آن گوشه دنج. تازه از مسافرت برگشته بود. بعد از یک جدایی غیرمنتظره، تنها بلند شده بود رفته بود ایتالیا. پرسیدم کسی را داشتی آنجا؟ گفت نه. اما یک دوست پیدا کردم ازلابی هتل سر صبحانه. با هم رفتیم و گشتیم. باقی اش را تنها بودم. بدی هم نبود. تجربه خوبی بود. لازم داشتم
گفتم جدایی سخت بود؟ گفت بود... 
گفتم گریه می کردی؟ گفت زیاد...
گفتم الان چی؟ گفت گذشتم. در حالی  که گاهی هنوز فکر می کنم بهترین اتفاق ممکن بود. فرهنگمان یکی بود. زبانمان یکی بود. می فهمید وقتی فلان غذا را برایش درست می کنم یعنی چی. پیشینه تاریخ و مذهب و کودکیمان یکی بود. من هنوز باورم نمی شود که تنها دو روز از جداییمان گذشته بود که توانست برگردد با نامزد قبلی اش. دو روز...دو روز خیلی کم است. اصلا  بودنش واقعی بود وقتی با من بود؟ دو روز خیلی کم است برای تمام کردن یک آدمی. او توانست.  شاید یک روزی به هم برگردیم. یک روزی که فهمیده باشد من چقدر حاضر بودم برایش "باشم" ... ولی به آن روز فکر نمی کنم چندان. برای بازگشت همیشه وقت هست اگر پای کسی دیگر در میان نباشد. الان کسی دیگر هست و من آدم ایستادن بین دو نفر دیگر نیستم.  می دانی بار آخر که اسمش را دیدم توی آپدیت های صفحه ام فکر کردم بازگشته. دلم ریخت.  دیدم یک نوتی نوشته و از سختی رابطه راه دور گفته  و اینکه سرآخر کسی که ارزشش را دارد می ماند و آدمی که دنبال " آدمش" باشد، پیدایش می کند. تا آخر متن را خواندم و داشتم فکر کردم برای من نوشته. می دانی؟ برای من نبود. اسم نامزد قبلیش را نوشته بود آخر نوتش. دختر هم آمده بود و "لایک" زده بود..
تو نمی دانی ...نمی دانی چه حالی بود...

 داشت می گفت نمی دانی و من نگاهش می کردم. مانده بودم چه جوری به انگلیسی برای مهربانترین چشمهای دنیا ترجمه کنم که 
وای، از آن گلی که دست من بود ...خموش و یک جهان سخن بود ...  به چه زبانی برایش بخوانم که بفهمد من می دانم. می دانم چه حالی ...اما فقط نگاهش کردم. نگفتم. لیوانم را از روی شمع رد کردم. زدم به لیوانش.
 

No comments: