2/25/2015

that old train never stops at our town ...

یک سال و خرده ای پیش که زبان آموز مبتدی محسوب میشدم، معلمم کتاب ساده ای معرفی کرد تا فرق و تشابه ریشه افعال زبانهای اسکاندیناوی و آلمانی را بهتر ببینم و اینقدر این دو زبان را با هم اشتباه نکنم. وقتی آموختن یک زبانی را شروع میکنی و در نیمه راه به نفع زبان دیگر رهایش میکنی، تا مدتها  تداخل یادگیری تو را آزار می دهد.
کتاب، بسیار ساده و سرراست بود و نگارشش خاص تازه زبان بازکردگانی مثل من. افعال ساده، در قالب داستان مدام تکرار میشد و مغز اسکاندیناوی شده من، آرام آرام به مسیر تازه خو میگرفت . اما فقط اینها نبود. داستان کتابی چندبرگی، از دید من پتانسیل این را داشت کاملا که یک رمان یا یک فیلم بلند بشود از آن دست که می بینی یا می خوانی و سالها درگیرش می مانی ...

صفحه اول داستان با شرح ظاهر و زندگی و علایق و سلایق زن و مرد جوانی آغاز میشد که آنقدر قفل و کلید بودند تا خودت را ببینی که دارد واقعا حسودی ات میشود. هر دو زیبا، هم سن و سال، اهل ورزش و بازی و موسیقی، اهل کتاب، یاران باب دل. درس و کار هم سطح. خانواده های خوشدل. حتا هنرپیشه های مورد علاقه اشان یکسان. ساعتی که یکی استراحت میخواست، دیگری کتابی میخواند که شب قبل دست دیگری بود. وقت  مهمانی و میل آغوش و معاشرتشان، انگار که در صفحه ساعت ازل حک شده باشد...هماهنگ. همرنگ. همسو. حتی اختلاف سلیقه شان منتج به یک بالانس درست و لازمی بود. یعنی آن چیزی که یکی میخواست و دیگری نه، تهش منجر می شد به هماهنگی. انگار بخواهی خاکستری و قرمز را، گیلاس مارگاریتای پر از یخ و تابستان چهل درجه را، پدربزرگ خمیده و نوه نورس را بگذاری کنار هم. اوج هر تضادی که زیبائی بیافریند.
به وضوح می شد ببینی که این دو کنار هم چه قشنگند. بعد هم یک خواننده خیال پردازی چون من، قبل هر ورق زدنی  کلمات را بیرون میکشید و عکس می گرفت و می برد روی پرینتر رنگی مغزش. دو آدم قدبلند می دید با لباس شب تیره. مثلا مست و خندان که از مهمانی برمی گردند و لابد در راه هم را بارها می بوسند. یا یکشنبه ها در جین آبی و کفش سبک کنار پرچین های حاشیه مزارع بیرون شهر راه می روند. که حتا یک پتوی رنگی مخصوص فیلم دیدن دارند، دو ماگ قهوه سفالی برای سفرهای ییلاقی، یک جایی یک کلبه چوبی با ایوانی سنجاب خیز. زندگی روان روی روال. آهنگ پس زمینه وقتهایی که سر یکی روی زانوی دیگری است چیزی باشد در تم  کارهای چایکوفسکی...حتا راستش انتخاب کرده بودم : دریاچه قو ...
ورق میزدم و میخواندم و این دو در هر صفحه ای همچنان مکمل هم. جفت هم.
بعدش...صفحه آخر. یادم هست که توی قطار بودم و آن بیرون شب بود. خلاف جهت حرکت قطار نشسته بودم و مناظر و چراغها از پشت سرم می آمدند و از من رد می شدند. راهروی قطار چندان شلوغ نبود. صفحه آخر را داشتم میخواندم که بلند گفتم : نامردا ...  که صدای بلندم نفر نشسته روی دو صندلی جلوتر را از جا پراند. همانجائی بود که فهمیده بودم این دو نفر، سراسر داستان، اصلا هرگز هم را ندیده اند! هرگز از وجود هم و نام هم خبر نداشته اند و قرارهم نیست که خبر داشته باشند. در تمام این مدت، درست همانجور که نویسنده میخواست و دامش را پهن کرده بود، شرح احوال دو نفری را خوانده  بودم بغایت نزدیک جوری که بر اساس پیش بینی نویسنده از همان اول مغزم پیشفرض پخته شده را جذب کرده بود و تن داد بودم که این دو زیر یک سقف زنگی می کنند چون جور دیگر آن هم برای چنین اتفاق زیبائی امکان ندارد. دو نفری که هر کدام در یک گوشه از شهر، با همه آنچه که دوست دارند و دوست ندارند، با همه سرگذشت و تاریخ یکسانشان، با ترسها و کاستی هایی که با توانمندی های دیگری جبران میشده، با خودشان تنها هستند و  هر از گاهی به خصوص در غروبهای ساکت و وقت ورق زدن کتاب، گاه فکر میکنند چه می شد اگر یک نفر در یک گوشه ای از این شهر، می توانست حالشان را بفهمد ...

1 comment:

Nazanin Om said...

اسم کتاب چی بود؟ :)