3/02/2015

Es war einmal ...که یکی بود یکی نبود

افسانه های آلمانی، بخصوص که نوشته برادران گریم باشند همیشه با یک عبارت بامزه ای تمام میشوند. ترجمه اش می شود : و اگر هنوز نمرده اند، پس  امروز هم زندگی می کنند.
فکر میکنم  همین طنز ساده ولی به تعبیر من سنگین دلیل خوبی است برای اینکه هر وقت بغایت خسته باشم، در پایان هر روزی که مغزم به کوچکترین تغییری در نور و صدا واکنش شدید نشان بدهد، هر وقتی که تحمل هر چیز سنگینی؛ حال از یک کتاب کلفت یا عکس غمگین تا یک کابوس یا اتفاق ناجور را نداشته باشم، پناه می برم به افسانه های گریم و دنیایی که پر از ماجراهای سبک و رنگی است جایی که در پایان هر چه اتفاق افتاده و نیفتاده از جنگ و عشق و تولد و پرواز و بریدن سر انگشت و خوابیدن تا ابد و سیب زهرآلود و لنگه کفش زرین، به آدمها و حیواناتش توصیه می کند اگر آنقدری زنده هستند که داستان را تا اینجایش دنبال کرده اند، یادشان نرود که میتوانند امروز را هم زندگی کنند چون اسطوره ها و قهرمانها و پری ها و پرنس ها هم اگر تا امروز نمرده باشند، الان یک جائی مشغول زندگی کردنند باز ...
بی دلیل هم نیست که یک کشوری روزی با کل خاکش یکی و یکسان شود و مغضوب جهان و گرسنه و جنگ زده و زخمی و سیاه، و کمتر از نیم قرن بعد سکان صنعت و ورزش و علم روانشناسی و پزشکی دنیا دوباره دستش باشد. قصه های هر خاک، نماد فکر روزانه و رویای شبانه مردمی هستند که در آن خاک زاده میشوند و به آن باز میگردند. اینجا مرگ نمی ترساند. دلیلی است که فقدانش در هر روز، ممد حیات است و آنجور که پایان قصه هاست؛ لاجرم مفرح ذات 


No comments: