6/20/2016

آتن

از ساحل دور میشدم و زمین و زمان فیروزه ای بود. حالم انگار بچه ماهی چند ساعته ای که تازه ساختار دمش کامل شده و دریافته قدرت رها بودن  و رفتن چیست. یاد خزر دست از سرم برنميداشت. یاد خزر و خرده خاطراتش. آدمهایش. من و گذشته ام در کنارشان. یادها. پراکنده و زیاد. ناگهان زیر قفسه سینه ام، چند ماهی کوچک رنگی دیدم. حتی نفهمیده بودم از کی داریم با هم شنا میکنیم. دیدارشان زیر آسمان بی لک، آن جور که با پولکهاي براق و چشمهای شفاف و در کنار من از ساحل دور میشدیم و جز آفتاب و آب چیزی نبود، جهان را گویی به قدر حباب آرام و امني  به دورم کشید و کوچک کرد. با همه اجزايش در آشتی بودم و فردوس برآمده از آسوده دمان محاطم بود. گیرم برای چند لحظه، اما خالص و درست و کامل.

No comments: