7/13/2016

تقدیم به گلدان ارکیده ام. که علیرغم خاک نامرغوب و نور نامناسب، سرسختانه گل داد.

سه روز پیش خواندم یکی جایی نوشته بود: "من واقعا درک نمی کنم اینهایی که از لذت زندگی کردن حرف میزنند، دقیقا چشونه. دارند چی می گن اصلا؟ چطوری می تونند؟"
حرفش لایکهای زیادی داشت.
از سه روز پیش به این فکر می کنم که چه جالب. این آدم اصلا حتی به ذهنش نرسیده "اینهایی که از لذت زندگی کردن حرف میزنند" از شکم مادرشان مثل باقی آدمها گریان افتاده اند توی دامن این دنیا. پس امکانش بوده و خیلی هم محتمل بوده که بارهای بعد بسیاری هم گریسته باشند به تلخی. از دست داده باشند. از دست رفته باشند. چطور فکر این را نکرده که این آدمها شاید آنقدر بهشان سخت گذشته باشد که وقت برخاستن از خاکستر، دیگر دستشان آمده باشد ته ماجرا هیچ خبری نیست. هر چه هست همین دم است و باقی شعر! چطور به خاطر این آدم خطور نکرده این گمان؟ که آنهایی که از زندگی حرف می زنند، از خوشی لحظه ها، مزه ها، صداها... شاید روی دیگرش را هم دیده بودند. چشیده بودند. از سر گذرانده بودند؟ شاید آنقدر آن پایین ها مانده بودند تا وقتی زمانش رسید و خودشان را کشاندند به جایی هم تراز سطح زمین؛ نه سر جای اول. جای بهتری که بشود روی یک سکو، کمی آن طرف تر از هیاهو و شکوِه ها بنشینند و لَختی در سکوت نگاه کنند. که چطور جهان استثنا قایل نمی شود برای آوار کردن مصیبت. برای گرفتن و بردن. برای همین هم به خودشان یاد دادند که جهان را تاب بیاورند و بعد، این تاب آوردن را سر صبر مزه کنند و پاس بدارند. تحسینش کنند حال شده با یک لیوان رنگی تازه، نو کردن پرده ها یا عطر جدید. با هر چه که نشان بدهد زندگی از هر چیزی قوی تر است و راه خودش را می رود. آدم به راحتی می تواند خودش را متوقف کند، اما زندگی را نه. هرگز...آدم هرگز دستش به چرخدنده زندگی نمیرسد و هیچ چوبی لای این چرخ گیر نمی کند.

1 comment:

Unknown said...

یکی اینا رو به من بگه!