2/07/2017

قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست

یک دوره ای از زندگیم که حس می کردم به هیچ جایی نرسیده ام و همه چیزم را باخته ام، شاید واقعا لازم و بجا بود که به بازی انتخاب و سرنوشت گردن بگذارم و تک و تنها بروم سمت قطب تا در شبهای طولانی زمستان در اتاقک سبز و نارنجی ام با خودم خلوت کنم.
زندگی ام بین مردمانش و متر و معیارشان از امنیت اجتماعی-شهروندی، دید مرا نسبت به خیلی از باورهای قبلی ام تغییر داد. هرچند آن روزها هنوز سودای "جای بهتر" و دوباره کندن و رفتن را در عمق فهرست آرزوهایم داشتم. من که از همان کودکی یک کارت پستال روی دیوار کمدم چسبانده بودم از آسمان خراشهای نیویورک، من که از همان موقع رویای زندگی به سیاق آمریکایی اش را می ساختم و شبها موقع خواب، خودم را می دیدم که دارم شبانه پرواز می کنم به آن سو و فقط همان سو، خیلی سختم بود که فکر کنم خوشبختی و آسودگی ربط چندانی به بلندی ساختمانها و نور چراغهای نئون ندارد. یادم هست در چشم هفت ساله من، پرواز به دوردستهای خوشبخت یعنی پرواز شبانه و همه پروازهای شبانه مقصدی یگانه، ممنوع و دست نیافتنی داشتند که فقط و فقط تنی چند در خانواده پدری ام از عهده اش برمی آمدند. همانها که "دنیا دیده" بودند و چمدانشان معدن شگفتیهای جهان بود. برایم همیشه آمریکا اول بود و بهترین بود. همه آنجا شاد و رنگی و خوشبخت بودند. مساحت خانه ها و طول اتوموبیلها پنج برابر حد متوسط باقی جهان بود و اِم تی وی و شیکاگو بولز و هالیوود داشتند.
این بود که وقتی در ابتدای زندگی بزرگسالی ام، اولین پرواز تنهایی و شبانه را به مقصدی جز بهشت موعودم تجربه کردم، جز نگرانی و اضطراب و حسهای گنگ هیچ هیجانی ناشی از برآورده شدن آرزوهای کودکی نداشتم. حالِ سفرهای بعدی ام طبیعتا عادی تر و آرامتر بود و همچنان هم از شکوه و هیجان رسیدن به "آنجا که باید" خبری نبود. هنوز رویای زندگی در کارت پستال آسمان خراشها، کار می کرد. حتی وقتی کای همراه پدر سرخ روی مهربانش آمد دیدنم تا "بهترین دوستش" را به پدرش معرفی کند و من برایشان چای ایرانی دم کردم و پدرش از سفر چند ماهه اش به آمریکا و اقامتش در کشتی اختصاصی و دوست دخترش و جنگلها و آبشارها و موزه ها تعریف می کرد. وقتی در پاسخ من که خیلی ساده دلانه با نگاه کهن ایرانی "آمریکا آقای دنیا" یم پرسیده بودم : خب چرا همانجا نماندید برای همیشه؟ پاسخ داده بود: "هرگز. من به مقدار بیشتری فرهنگ برای زندگی روزمره ام نیاز دارم!" من باز هم فکر می کردم که من و اکثریت آدمهایی که دیده ام به درستی فکر می کنیم که آمریکا بهترین است و خدا و امام است و هر گربه ای جز این بگوید دستش به گوشت نمی رسد...غافل از اینکه بعدها خودم از نزدیک می بینم باید حرفم را پس بگیرم. غافل از اینکه بهترین جای دنیا برای من همان گوشه امنی بود که پناه گرفته بودم. جایی که درها را به رویم نمی بست و مرا به رسمیت می شمرد و به من و مهاجرت و تفاوتم فکر کرده بود و محترمم شمرده بود.
بعدها من بازهم مهاجرت کردم. بسیار تغییر کردم. باز از نو یاد گرفتم و یادهای کهنه ام را دور ریختم. الان حدود سه سال است که حس می کنم ریشه هایم دیگر کم رنگ و سست نیستند. دیگر نمی شود مرا به تکانی از خاکی که انتخاب و به آن خو کرده ام درآورد. سه سالی است که کندن و رفتن و زیستن در سرزمینی دیگر، از آمال من نیست. تعریفم از آزادی، حقوق و کرامت شهروندی، امنیت روانی و اجتماعی و شغلی، زندگی دوگانه یک مهاجر، جنگ، صلح، مذهب و جنسیت و انتخاب، بسیار تغییر کرده. خیلی ساده، میزان خوشبختی در یک سرزمین، برایم معادل عمق آسودگی خیال یک فرد است وقتی خورشید غروب می کند. وقتی هفته آغاز می شود. وقتی تعطیلات از راه می رسد یا تمام میشود. وقتی بیماری چیره می شود. وقتی رسانه ها دعوا می کنند و جایی جنگ شروع یا تمام می شود.
بر همین اساس، سالهاست که آمریکا برایم آقای جهان و مسلما مقصد نیست. سالیانی است که خاک دیگری را برگزیدم. جایی که عمر به آب دادن ریشه هایم می گذرانم و حس می کنم این همه گشت و چرخ دوران وآزردگی و دلتنگی مدام برای خانه ام در ایران، از جای بدی سردرنیاورد. اصلا سالهاست که خوب و بد درهم است و بدیهای یک جاهایی، میتواند علیرغم بوق و کرنای تبلیغات و باور عامه جهان، به خوبیهایش بچربد. و البته که سالهاست می دانم در هرجای این جهان، فردوس دمی زِ وقت آسوده ماست.

1 comment:

ماهی said...

نوشتی تعریفت از جنسیت هم عوض شد. ازش بنویس. من این روزها و بلکه این سالها در کار معنایابی و معناآفرینی برای جنسیتم هستم. مشتاقم تجربه دیگران رو بشنوم.