1/05/2018


خواب دیدم در ابتدای راه مهاجرتم. با همین سن و سال الانم ولی بدون هیچ دستاوردی.انگار اتفاقی افتاده باشد و من برگشته باشم به نقطه صفر مطلق. در خواب برای اطرافیانم توضیح می دادم که این مهاجرت اولم نیست. دلتنگی را و دوری را آزموده ام. اما هیچ راه دیگری پیش رویم نمی‌بینم، نه شغلی دارم نه خانواده ای از آن خودم نه امیدی به بهبود شرایط فعليم، برای همین باز می روم که جایی دیگر از نو آغاز کنم. 
در خواب حتی همه آنهایی که طی این سالها از دست داده ام هم غایب بودند و دیدن جای خاليشان گزنده بود. یعنی اینقدر واقعبينانه بود شرایطم در رویا/ کابوسی که می دیدم. آدمهای نزدیکم برایم هدیه می آوردند.با تک تک هدايا می گریستم. بعد همانجور که روی مبل خانه مادربزرگم نشسته بودیم همزمان راهی فرودگاه شدیم.الان که در بیداری فکرش را میکنم، می بینم با این روند دیوانه وار امتزاج تکنولوژی و خصوصیات زندگی مدرن، شايد به واقع روزی هم برسد که کل یک خانه اجدادی، با همه درختها و حیاط و ایوان و کمد خوش بوی رخت خوابهایش، راه بیفتد و آدم را برای دل کندن و رفتن و دوباره شروع کردن آن هم لابد از یک اتاق استودیو، تا خود فرودگاه بدرقه کند! چرا بايد بعید باشد چنین چیزی وقتی زیست و زيستگاه چند نسل یک کشور، چندین پاره شده...
خوابم پر از استعاره هم بود! صورت مادرم زخمی بود. پرسیدم: با سیلی صورتت را سرخ کردی؟ گفته بود: نه! پرسيدم: ولی باز همه پس اندازتان را دلار کرده اید و داده اید به من. مثل همان سال که بدرقه ام ميکرد، نگاهش را دزدید که: پول اصلا مهم نیست.فکرش را نکن. برو و فقط زندگی کن.
و من انگار همه زندگی ام، همه آنچه سالها پیش در واقعیت اتفاق افتاده، باز بر سرم آمده و تکرار شده بود. و این چقدر ترسناک است. همه کار کنی تا از ته چاهی بیایی بالا، بعد بخوابی و خودت را ببینی دوباره در قعر. فکرش هم آدم را دیوانه میکند. 
اما همه اش این نبود. درست است که من در خواب، بسیار غمگین بودم. بسیار ترسیده. بسیار تنها. ولی حتی در همان حالی که با کل خانه کودکیهایم به سمت فرودگاه میرفتم! رو کردم به آدمها و گفتم: من ده سال پیش همه این مراحل را گذرانده بودم. ده سال پیش بدون اینکه زبان آن کشور را بدانم و درسی خوانده باشم همین راه را رفتم. الان باز هیچ چیز ندارم، اما زبان بلدم و تجربه دارم و خیالتان راحت. مشکلاتم را یک کاریش میکنم. به پدر و مادرم گفتم: من پول شما را پس می دهم. چه بخواهید و چه نه، باید این قرض را پس بدهم. من حتی جا می افتم و زود می آیم دیدنتان....
از صدای بچه بیدار شدم. ساعت هفت صبح بود. گرگ و میش. ماه در آسمان بود و من اولین چیزی که دیدم خانواده کوچک و خفته اي بود که از خودم شروع می شود. از خودم که همه آن فرودگاهها و خانه ها و آدمها را گذرانده و الان روی این تخت خوابیده. تصویری محو از خودم می دیدم در آینه روبرو. یادم آمد که دارد میشود ده سال که از خانه و وطن دورم. یادم آمد که ده سالی گذشت تا جایی دیگر را باز بگويم خانه. یادم آمد که لابد هنوز جایی از زخمهای کهنه ام خونچکان است و من بی خبرم که در خواب می آید و یقه ام را میچسبد. اما مهمتر از همه آنها، دیدم که اگرچه در کابوسی دور، اما من باز رسیده بودم به نقطه صفر، حتی زیر صفر...و همچنان امید داشته ام که دستم به یک پله ای از جایی از يک نردبانی برای برخاستن گیر میکند باز. در دل دره اي صعب، در پس همه افتادنها، باز به خودم نوید میدادم که سرانجام یک جایی از آن صخره را پیدا میکنم که پاخور و جای دستش خوب باشد ... من در کابوسهايم هم رشته نازک امید را رها نکرده ام ... دیشب آنقدر نیرو صرف کرده بودم که وقتی بیدار شدم بسیار خسته بودم! بچه چشم باز کرد و طبق عادتش به رويم خندید. صبح شد...

No comments: